بردار زلفش از رخ تا جان تازه بيني

شاعر : خاقاني

وز نيم کشت غمزه‌اش قربان تازه بينيبردار زلفش از رخ تا جان تازه بيني
کاندر حجاب کفرش ايمان تازه بينييک سو فکن دو زلفش و ايمانت تازه گردان
شمشير تيز يابي، فرمان تازه بينيپروانه‌ي غمش را هر دم به خون خلقي
در هر دلي که جويي پيکان تازه بينيترکان غمزه‌ي او چون درکشند ياسج
در هر لب سفالين ريحان تازه بينيدر مجلسي که بگذشت از ياد او حديثي
بر کشت‌زار عمرم باران تازه بينيهر دم ز برق خندش چون کرد بوسه باران
کنگه مزيد بر سر صد جان تازه بينيجاني به باد دستي بر خاک پايش افشان
تا در ميان آتش بستان تازه بينيخاقانيا در آتش سرمست شو ز عشقش
ز اقبال شاه شروان درمان تازه بينيگر در ره عراقت دردي گذشت بر دل
در بارگاه خاقان امکان تازه بينيچون ز آستان سلطان باز آمدي ممکن
با عهد او بقا را پيمان تازه بينيجان‌بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم
بر دعوي ممالک، برهان تازه بينيعادل جلال دين آن کز فضل ذو الجلالش
بيرون ز چار ارکان، ارکان تازه بينيکعبه است حضرت او کز چار پاي تختش
برتر ز هفت بنيان، بنيان تازه بينيخود حضرتش جهاني است کز عنصر کمالش
در جذبه‌ي عنانش جولان تازه بينيدر سايه‌ي رکابش فتنه بخفت و دين را
گل‌بانگ کوس او را دستان تازه بينيبختش به صبح خيزي تا کوفت کوس دولت
چوگان و گوي او را ميدان تازه بينياو جان عالم آمد در صحن عالم جان
چون در کفش هلالي چوگان تازه بينيخواهد سپهر کاندم خورشي گوي گردد
کز منطق الطيورش الحان تازه بينيصدرش چون باغ رضوان ياصفه‌ي سليمان
بر کرسي دماغش سلطان تازه بينيصف بسته خوان او را عقلي که چون سليمان
بر تخت طاقديسش کيهان تازه بينيدر خطبه شاه کيهان خوانيش گر بجويي
زو گنبد کهن را، دوران تازه بينيزو عالم خرف را، برناي نغز يابي
ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بينيسر بر کن اي منوچهر از خاک تا پس از خود
کسري وقت يابي، ايوان تازه بينيشروان مدائن آمد چون بنگري به حضرت
کز فتنه هر زمانش بحران تازه بينييارب چه دولت او سرسامي است عالم
چون دعوت مسيحش صد خوان تازه بينيعيدي است پيش بزمش کز نزل آسماني
دي ماه بندگان را نيسان تازه بينيهست آسمان سياست وز آفتاب فضلش
از ذات شهرياري رضوان تازه بينيملکش بخلد ماند در هشت خلد ملکش
بر خاک درگه او صد کان تازه بينيدستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان
کورا ز کرده‌ي خود زندان تازه بينيخصمش ز کم بقائي ماند به کرم پيله
بر قبضه‌ي کمانش دندان تازه بينيتيرش زحل بسوزد کز کام حوت گردون
بر هر کران دريا مرجان تازه بينيدرياست آستانش کز اشک داد خواهان
ناهيد را به هر دم پستان تازه بينيطفلي است شيرخواره بختش که در لب او
تا پيکر جهان را خندان تازه بينينوروز ران گشاده است از موکب جلالش
کورا ز ماهي اکنون بريان تازه بينيخورشيد گويي از نو سالار خوان او شد
تا در کف عطارد ديوان تازه بينيشرح مناقبش را باد آسمان صحيفه
در ملک آل سامان، سامان تازه بينيبادش کمال دولت تا هردم از کمالش
زو نامه‌ي کرم را، عنوان تازه بينيفهرست ملک بادا نامش که تا قيامت
بر اهل ربع مسکون احسان تازه بينيخمسين الف بادا ثلث بقاش کز وي